علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

تَق تَق

تَق و تَق و تَق صدای جدیدیه که این چند وقت با صدای خنده های تو یکی میشن با تفنگ اسباب بازی که از آقاجون همیشه مهربون هدیه گرفتی همراه با کمی تیر به قول خودت الکی ....اما همین تیرهای الکی صدا میدن و باعث شادی تو میشن بدو ... بدو دنبال خاله ،مادرجون از این اتاق به اون اتاق و صدای خنده ها و قهقه های تو همراه با جیغ های ترس خاله جون و تو از این ترس اونا نهایت لذت رو میبری و به بازی ادامه میدی شکرالله
29 مرداد 1393

شَب های بندگی

شبهای قدر ... که شبهای بندگی و العفو هستش امسال رو هم مثل سال گذشته با هم بودیم ... با یک فرشته پاک و آسمانی همراه با ما قران به سر گذاشتی -هر چند کوتاه- به صحبت های مداح گوش میدادی ، سینه زدی و ... در یکی از شبها وقتی مداح خطاب به خدای مهربون گفت : خدایا ما رو ببخش که مهمونای بدی بودیم توی این ماه تو هم ازمن میپرسی : مامانی اقاهه گفت ما مهمونای بدی بودیم .... چرا مهمونای بدی بودیم؟ مامانی چرا گریه میکنی ... خاله چرا گریه میکنه ... تموم شد دیگه گریه نکن دعا کردی برای شفای بابای الیاس... برای پا درد مادر جون و ... تو بیدار موندی با ما تا خود سحر هر چند که آخرای مراسم کمی بی حوصله شده بودی و ساز رفتن میزدی اما خوب بو...
1 مرداد 1393
1